ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان زیر پوست شهر

-مریم انقدر خودخوری نکن عزیزم ، بهترین کار اینه که اول بفهمیم اون دختر کیه و چند وقته با رضا آشنا شده ، ما که نه ادرسی ازش داریم نه شماره تماسی ! کاش اون روز حداقل شماره اش رو از توی گوشی رضا برمیداشتی .
مریم اشکهایش را پاک کرد و گفت :
-حواسم نبود ، اونقدر عصبی شده بودم که اصلا فراموش کردم شماره اش رو از گوشی رضا بردارم ! امشب شماره اش رو برمیدارم رها ... رها چرا من انقدر بدبختم ؟ دیدی اشتباه نمیکردم ؟ دیدی رضا بهم خیانت کرد ؟ مگه من چی کم داشتم ؟
سوالاتی که بارها و بارها در این چند روز از خودش پرسیده بود ! مگر او چه چیزی کم داشت که رضا سراغ آن دختر رفت ؟ صدای ظریف و زیبای دخترک دوباره در گوشش پیچید :
" الو ، رضا صدام رو می شنوی ؟ "
بی اختیار از ذهنش گذشت :
" چقدر قشنگ اسم رضا رو صدا میکرد ، اسم مرد منو ! "
رها از این همه عجز و ناتوانی و اشک مریم عصبی و کلافه شده بود ، از طرفی دلش برای مریم می سوخت و از طرف دیگر اصلا دلش نمی خواست زندگی مریم و رضا به هم بخورد ، نه به خاطر رضا ، نه به خاطر مریم ... فقط و فقط به خاطر کودکی که در راه بود ...
خودش طعم بچه ی طلاق بودن را چشیده بود ، نگاه های ترحم آمیز و سوال های مسخره ی دیگران همیشه آزارش داده بود ، چه شبهایی که برای نداشتن و نبودن و ندیدن پدرش گریه کرده بود ! اصلا دلش نمی خواست کودک دنیا نیامده ی مریم هم آن لحظات را بچشد ...
سر مریم را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه کرد :
-قوی باش مریم ، تو نباید میدون رو خالی کنی ... تو زن عقدی رضا هستی ، می فهمی ؟ زنشی ... هردادگاهی برید حق رو به تو میدن ... اصلا شاید ماجرا اون طوری که تو فکر میکنی نباشه ... شاید رابطه شون خیلی زیاد نباشه ... شاید دختره اصلا ندونه رضا زن داره ...
مریم با هق هق گفت :
-جای من نیستی رها ، نمی فهمی چی میگم ... حتی اگر اون دختر هم از زندگی رضا بره من هیچ وقت از یادم نمی ره که رضا بهم خیانت کرد ... از کجا معلوم دوباره این کارو نکنه ؟
رها با تاسف گفت :
-درسته حق با توئه ولی مریم به بچه ات هم فکر کن ... جدایی شما یعنی نابودی اون ، راهی که مادر من رفت نرو ، فراموش نکن یه موجود کوچولو به امید شما دوتا داره پا به این دنیا میزاره ...



میز شام را با بی حالی چید ، رضا از لحظه ای که وارد خانه شده بود ، بارها و بارها پرسیده بود چه شده که مریم اینقدر غمگین است ، اما هیچ جواب درستی نگرفته بود و حالا پشت میز شام نشسته بود و به حرکات مریم نگاه میکرد ، ناراحت بود ، این را به خوبی می فهمید ... یک سال با او شب و روز زیر یک سقف زندگی کرده بود ، بد و خوبش را می فهمید ... شاید عاشقش نبود اما دوستش داشت و ناراحتیش برایش سخت بود ...
مریم ظرف خورشت را هم روی میز گذاشت و روبروی رضا نشست ، از غروب تا حالا خوره به جانش افتاده بود تا همه چیز را به رضا بگوید و حقیقت را بپرسد ... جملات را در ذهنش بالا و پایین میکرد و تا دهان باز میکرد حرفش را بزند چهره ی رها جلوی چشمش می آمد و حرفهایش در ذهنش تکرار می شد ... نه مریم نمی توانست همان راهی را برود که مادر رها رفت ... رضا را دوست داشت ، زندگیشان را دوست داشت ، و بیشتر از همه کودکش را دوست داشت ... ، حتما ورود این کوچولو رضا را بیشتر پایبند زندگی میکرد ...
دلش میخواست دخترک را ببیند ، خوشگل بود ؟ خوش هیکل تر از او بود ؟ چادری بود یا مانتویی ؟ راستی هنوز اسمش را هم نمی دانست !
چند دقیقه میشد مریم در فکر فرو رفته و هیچ واکنشی نشان نمی داد و همین رضا را عصبی میکرد ، می دانست یک اتفاقی افتاده اما چه اتفاقی ؟
رضا قاشق چنگالش را در بشقاب انداخت و گفت :
-مریم خواهش میکنم بگو چی شده ، چرا اینطوری شدی ؟ چرا با غذات بازی میکنی ؟ حرف بزن ...
مریم با گیجی به رضا نگاه کرد و گفت :
-هان ؟...
رضا کلافه دستی در موهایش کشید و شمرده شمرده گفت :
-امروز چه اتفاقی افتاده که تو انقدر پریشون شدی ؟
مریم انگار هنوز در عالم خودش غرق بود بی اختیار گفت :
-از من خیلی خوشگل تره مگه نه ؟
رضا بهت زده گفت :
-کی ؟ کی از تو خوشگل تره مریم ؟
مریم که تازه فهمیده بود چه گفته ، سریع گفت :
-هیچی هیچی ... شامتو بخور سرد میشه .
رضا از جا بلند شد و روی صندلی کنار مریم نشست دستهایش را گرفت و گفت :
-بهم بگو چی فکرتو مشغول کرده ؟
اشکهایش دوباره پشت پلکش جمع شدند :
-هیچی نشده ، همه اش ... همه اش فکر میکنم ... فکر میکنم یه زن دیگه توی زندگیت هست ...
و چشمانش را به صورت رضا دوخت تا واکنش او را ببیند ، رضا شوک زده به او نگاه میکرد ، یعنی فهمیده ؟ با صدایی لرزان و عصبی گفت :
-دیوونه شدی مریم ؟ من مگه خرم که به تو خیانت کنم ؟ همین تو یکی برای هفت پشتم بسی ... از پس تو یکی بربیام شق القمر کردم ... زن دیگه کجا بود !
و مریم را در آغوش کشید .
اشکهای مریم روی صورتش جاری شد و با خود فکر کرد :
" این بار چندمه که بهم دروغ میگه ؟ از اضطرابش مشخص بود اون دختره چه نقشی داره توی زندگیش ... "
رضا دوباره و دوباره از ذهنش گفت :
" یعنی فهمیده ؟ اگر بفهمه ... "



ساعتی بعد وقتی خیالش راحت شد که رضا خوابیده به سمت کتش رفت و دنبال موبایلش گشت ، بعد از برداشتن گوشی پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد .
رضا هنوز خواب و بیدار بود که مریم از جایش بلند شد و همین باعث شد بیدار شود و چشمانش را باز کند ، خواست حرفی بزند که دید مریم به سمت کت او رفته و مشغول گشتنش است ... حرفی نزد تا بفهمد مریم دنبال چیست ... دقیقه ای بعد مریم گوشی به دست از اتاق بیرون رفت !
سریع نیم خیز شد اما یادش آمد که چیزی در گوشی اش نیست !
روی تخت دراز کشید و دوباره چشمانش را بست و خداراشکر کرد که امروز inbox اش را پاک کرده و شماره ی غزل را هم که هیچ وقت سیو نمیکرد !
اگر از جایش بلند میشد یا حرفی میزد بیشتر باعث شک مریم میشد برای همین خوابید و دیگر متوجه نشد که مریم یک ساعت تمام با گوشی او کلنجار رفته تا شماره ی دخترک را پیدا کند !
مریم ناامید از یافتن شماره به اتاق برگشت ، گوشی را سرجایش گذاشت و آرام روی تخت خزید ...

با اضطراب به گوشی موبایلش خیره شد ، ترسیده بود ... از حرفهایی که ممکن بود سینا به خانواده اش بزند ترسیده بود ، ته دلش برای از دست دادن سینا هم ناراحت بود ...
این همه سال او را در آب نمک نخوابانده بود که به همین راحتی از دستش بدهد ... دلش میخواست کاری بکند ... یک جوری او را راضی کند تا هم حرفی به پدر و مادرش نزند هم باز هم دوستش داشته باشد ... انگار عادت کرده بود به اینکه دیگران دوستش داشته باشند !
این چند روزه مدام مراقب حرکاتش بود ، هر لحظه حس میکرد کسی در تعقیبش است ...
این احتمال را می داد که سینا واقعا به شهرشان برنگشته باشد و باز هم او را تحت نظر گرفته باشد برای همین قید دوست پسرهایش را برای یک مدت زد و یک اس ام اس متن مشابه برای همه شان فرستاد :
" مامانم بهم شک کرده به همین دلیل باید بیشتر مراقب رفت و آمدم باشم خواهش میکنم تا وقتی بهت زنگ نزدم باهام تماس نگیر . "
کمتر آرایش میکرد ، تیپ های جلف نمی زد ، تحت هیچ شرایطی شماره نمیگرفت و کاملا دختر خوبی شده بود ! هم اتاقی هایش با تعجب به محیا و رفتارش نگاه میکردند و درحیرت بودند از این همه تغییر !
نگهبان خوابگاه فکر میکرد تاثیر حرفهای خودش است که محیا اینقدر تغییر کرده ! درست از آن شبی که با او بحث کرده بود محیا عوض شد ، پس چه علتی می توانست داشته باشد جز حرفهای او ؟



محیا از جلوی در دانشگاه نگاهش را برای پیدا کردن ثریا چرخاند ، باز هم نیامده بود ! سرکلاس هم نبود ...
حس عجیبی به این دختر داشت ، حس میکرد باید کمکش کند ... چرایش را نمی دانست ...
خنده اش گرفت ! خودش بیشتر به کمک نیاز داشت ! چطور فکر کرده بود باید به او کمک کند ؟ بیخیال ثریا شد و به سمت جمع دوستانش رفت .



رضا با دیدن اس ام اس محیا لبخند آرامش بخشی روی لبهایش نشست ، شاید هر فرصت دیگری بود ناراحت میشد یا پیگیری میکرد که چه اتفاقی افتاده اما حالا در این شرایط که مریم به او شک کرده بود بهترین اتفاق ممکن برایش افتاده بود !
اس ام اس را حذف کرد و با خیال راحت مشغول انجام کارهای شرکت شد .



نگاهی به صف طویل انداخت ، تا حالا فکر میکرد فقط خودش بدبخت است اما حالا می دید مثل او کم نیست ! هرکسی مشکلی داشت اما راه حل همه ی انهایی که در این صف ایستاده بودند یکی بود !
انتهای صف ایستاد و از خانمی که جلویش بود پرسید :
-ببخشید خانم شما می دونید شرایط فروش کلیه اینجا چیه ؟
زن نگاهی به صورت ثریا انداخت و گفت :
-ای خدا ! حیف از تو و جوونیت نیست ؟ پس فردا وقت بچه دار شدن برات مشکل میشه که ...
و بعد چیزهایی که از شرایط اهدا میدانست برای ثریا گفت ، رضایت نامه و پر کردن فرم و ...
بحث خنده دار دیگران برای او راه حل مشکلاتش بود ...
تمام پولی که برای پرداخت به آقای رسولی جمع کرده بود خرج بیمارستان مادرش شد و دوباره روز از نو روزی از نو ... دیشب با خستگی وارد خانه که شد باز مادرش را نشسته روی پله در انتظار دید ، مادرش با دیدن ثریا سریع به سمتش آمد و گفت :
-ثریا بدبخت شدیم ...
ثریا بهت زده گفت :
-چی شده مامان ؟
مادرش با درماندگی گفت :
-امروز یه مرده که از بابات چک داشت اومده بود دم خونه میگفت بابات بهش چند ملیون بدهکاره ...
زانوهای ثریا لرزید ... چند میلیون ؟ اون چند صد هزارتومن بدهی برای مراسم پدرش را نتوانسته بود هنوز جور کند چه برسد به چند میلیون بدهی ...
صدایی در درونش نهیب میزد :
" ثریا قوی باش ، فشار برای مامانت خوب نیست دوباره از پا میفته ... "
سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند با صدایی آرام گفت :
-اشکال نداره جورش میکنم مامان ...
و حالا میخواست پول بدهی پدرش را جور کند ... پدر ؟ شاید اگر پدرش مرد خوبی بود اینقدر به ثریا فشار نمی آمد که زیر بار بدهی هایش باشد ... اما وقتی فکر میکرد او تمام این پولها را خرج موادش میکرده حس نفرت در وجودش ریشه می دواند و کلافه اش میکرد ...
فرم را پر کرد و رضایت نامه ای که دیشب از مادرش گرفته بود برای مثلا کار در یک شرکت دیگر را به دست پرستار داد ...
اگر حقیقت را به مادرش میگفت او قبول نمیکرد اینطوری بهتر بود مادرش یک دفعه در عمل انجام شده قرار میگرفت ...
پرستار با خستگی گفت :
-خانم برای عمل کلیه یکشنبه ی هفته ی بعد بیمارستان باشید ...
ثریا حساب سرانگشتی ای کرد ، 5 روز دیگر !
حس کرد 5 روز دیگر دلش برای کلیه اش تنگ خواهد شد ... خنده اش گرفت ! افکار شاعرانه به آدم بدبختی مثل او نمی آمد ...
ظهر شده و گرسنه بود اما حتی دلش نمی امد چیزی برای خوردن بخرد !
پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد ، ساعتی دیگر کارش در مطب شروع میشد .
اتوبوس مثل همیشه پر بود ، به سختی سوار شد ، همهمه و سروصدای اتوبوس اعصابش را بیشتر به هم می ریخت .
صدای گریه ی پسر بچه ای که دلش نمی خواست روی پای مادرش بنشیند و دلش یک صندلی برای خودش می خواست ، پیرزنی که پایش درد گرفته بود و زیر لب غرغر میکرد که :
" جوون هم جوونهای قدیم ! به احترام بزرگترشون بلند می شدن ، حالا اینا نشستن من پیرزن باید سرپا وایسم ! "
صدای صحبت دوتا همکار که انگاری داشتند پشت سر رئیسشان صحبت میکردند ، صدای قار و قور شکم خودش که از گرسنگی مالش می رفت ...
دختری که کنارش ایستاده بود و مشغول خوردن بیسکوییت بود گفت :
-خانم بفرمایید بیسکوییت ...
از فکر اینکه دخترک صدای قار و قور شکمش را شنیده باشد خجالت کشید ، دلش می خواست آنقدر گرسنه نبود و تعارف دخترک را رد میکرد اما بی اختیار دستش به سمت بسته ی بیسکوییت رفت و یکی برداشت :
-مرسی خانم ...
لبخند تشکر امیز تنها چیزی بود که در ان لحظه به نظرش رسید که ضمیمه ی جمله ی مرسی خانمش کرد ...
بالاخره به ایستگاه مورد نظر رسید و از اتوبوس پیاده شد .
وارد مطب شد ، مانتویی که خانم دکتر برایش خریده بود با شلوار و روسری پوشید و پشت میزش نشست .
تا چند دقیقه دیگر خانم دکتر هم می رسید و باز هم هجوم زنانی که یا می ترسیدند باردار باشند ، یا می خواستند باردار شوند و نمی شدند و یا باردار بودند و از این اتفاق راضی ...


خوشبختی ؟ ...






روی نیمکت نشست ، دیدن دختر و پسری که روی نیمکت روبرویش نشسته بودند ، آه حسرت را به لبهایش کشاند ...
قبل از هر چیز او هم یک دختر بود ، با آرزوهای دخترانه ...
جوان تر که بود دلش میخواست کسی هم او را دوست داشته باشد ، یک مرد ... مردی که برای او باشد ...
دلش می خواست یک ازدواج موفق داشته باشد و به همه ی نداشته هایش برسد ...
دلش می خواست سری توی سرها داشته باشد اما حالا ... حالا چه نصیبش شده بود ؟
هیچ !
حالا فکر و ذکرش درگیر یک مرد شده بود ... حالا که همه چیزش را از دست داده بود !
کجای زندگی ایستاده بود ؟
تمام سهم او از زندگی همین بود ؟

چند هفته که گذشت ، باز طاقتش طاق شد ... حداقلش این بود که به مرد آسمانی بدهکار بود !
صبح زود رفت و سرکوچه شان منتظر ماند ، بالاخره که او از خانه بیرون می امد ! آن وقت می توانست او را ببیند ...
تا یک هفته فقط به صبح به صبح از دور دیدن او راضی بود ، از اینکه ردش کند می ترسید ...
بعد از یک هفته دل به دریا زد و جلوتر رفت :
-سلام .
رضا سرش را به سمت عقب برگرداند ، باز هم همان دخترک بود ... بالاخره جلو امده بود ! چند روزی بود می دید او هر روز سرکوچه پنهان می شود و او را نگاه میکند ، هر روز با خودش فکر میکرد بالاخره یک روز جلو میاد ؟
چه زود ان یک روز رسیده بود
-علیک سلام ! بالاخره جرات کردی اومدی جلو ؟
جرات ؟ مگر ... مگر او را روزهای قبل دیده بود ؟ با تعجب به مرد آسمانی نگاه میکرد ... به آرامی گفت :
-جرات ؟
-بله جرات ! این چند روزه می دیدمت که هر بار سرکوچه می ایستی و منو نگاه میکنی !
سرش را به زیر انداخت ، شاید خجالت کشید اما مگر دوست داشتن جرم بود ؟ برای دیگران که نبود ! پس میشد برای او هم جرم نباشد ... اما ... اما او یک زن ِ ... یک زن ِ روسپـ ... حتی از فکر کردن به این کلمه هم شرمش میشد .
-اینجا سر کوچه ی ماست بهتره اینجا نایستیم ... نظرت در مورد چای و قلیون چیه ؟
-سر صبح ؟
رضا خندید :
-نه الان که نه ! الان من می رم سر کار اما بعد از ظهر وقتم خالیه ...
چه چیزی بهتر از این ؟ شاید این یکی از همان آرزوهایش بود ... حس میکرد خیلی خوشبخت است با شادی گفت :
-خیلی عالیه ، چه ساعتی کجا ؟
رضا از شادی او لبخند روی لبش نشست :
-5 سفره خونه ی ... بلدی ؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد .
-پس فعلا خداحافظ ...
خودش هم نفهمید جواب خداحافظی مرد آسمانی را داد یا نه ، وقتی به خودش امد که دقایقی از رفتن او گذشته بود ... !


مریم با قاشقی که داخل فنجان قهوه اش بود بازی میکرد ، کلافه بود و بی حوصله ...
هیچ ردی از دختری که داشت زندگیش را به آتش میکشید پیدا نکرده بود ، هر لحظه فکر میکرد رضا پیش آن دخترک است !
چند باری هم تعقیبش کرد اما بی فایده بود ، رضا نه جایی می رفت و نه کسی پیش رضا می آمد ، انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا مریم فکر کند آن روز خیال کرده با آن دختر حرف زده ...
بی اختیار بغض کرد :
-رها هیچ ردی ازش پیدا نکردم ، چرا اینطوری میشه هی ؟
رها جرعه ای از آب پرتغالش خورد و گفت :
-مریم شاید رضا با دختره به هم زده ، اگر همه چیز تموم شده باشه بهتره تو اصلا به روی خودت نیاری ... شتر دیدی ندیدی ... اگر حرفی بزنی روی رضا به روت باز میشه اون وقت دردسرت بیشتر میشه ها ! هرکاری بخواد بکنه با پررویی انجام میده .
مریم باز هم مشغول هم زدن قهوه اش شد ... رها به حرکات عصبی مریم نگاه میکرد و حرفی نمی زد ... شاید درکش میکرد !
گوشی رها زنگ خورد ، کمی با فرد پشت خط حرف زد و آدرس کافی شاپی که در آن نشسته بودند را به مخاطبش گفت .
بعد از قطع تماس به مریم که هنوز مشغول هم زدن قهوه اش بود گفت :
-بسته مریم حالمو به هم زدی ... هنوز که چیزی نشده تو ادای مادر مرده ها رو درمیاری ... بابا شوهرت مال توئه اینا هم همه اش حرف و خیاله . اصلا شاید اون دختر عمدا اون ساعت زنگ زده تا زندگی شما رو به هم بریزه ... شاید یکی از دوستاش میخواسته اذیتش کنه ، بیخیالش شو مریم تا دوباره یه ردی ازش تو زندگیت پیدا کنی .
مریم سرش را به نشانه ی تایید تکان داد .
-الان دوستم میخواد بیاد اینجا دلم نمیخواد قیافه ات انقدر نالان باشه .
-دوستت ؟
-آره ، الان زنگ زد و گفت میخواد منو ببینه و از این حرفا ، دانشگاهش همین حوالی بود برای همین بهش گفتم بیاد اینجا .
مریم چادرش را کمی جلو کشید و گفت :
-میخوای من برم ؟ حرفامون هم که تموم شد ، رضا هم احتمالا تا یک ساعت دیگه میرسه خونه ، هنوز شام درست نکردم ...
رها نگاهی پر از ناراحتی به صورت مریم انداخت و گفت :
-دوست داشتم با محیا آشنا بشی ، دختر جالبیه ، دانشجوی پزشکیه و توی خوابگاه زندگی میکنه ... شاد و سرزنده است ... دیدنش روحیه ات رو شاید عوض کنه ...
مریم از جا بلند شد و گفت :
-ایشالا یه روز دیگه ، امروز که میبینی شرایط روحیم زیاد خوب نیست .
رها دیگر اصرار کردن را جایز ندانست و گفت :
-باشه هر طور راحتی .
مریم کیفش را برداشت و از کافی شاپ خارج شد .
هرچقدر هم رها میگفت بیخیال شود او نمی توانست ! مگر میشد بیخیال شد ؟
شاید اگر با آن دختر حرف نزده بود ، اس ام اسش را نخوانده بود و حضورش را باور نکرده بود اینقدر برایش ناراحت کننده نمیشد و خیلی راحت از خاطر می برد و مثل تمام این مدت خودش را به بیخیالی میزد اما حالا نمی توانست !
حالا که مخاطب دگرگون کننده ی حال رضا را پیدا کرده بود نمی توانست ... دوست داشت بداند حس رضا نسبت به آن دختر چیست ... دلش میخواست بداند خودش و بچه ی توی راهش کجای زندگی رضا قرار دارند ...
درست نمی دانست چقدر پیاده راه رفته ، هوا تاریک شده بود ، کلید به در انداخت و وارد شد .
صدای صحبت کردن رضا را با تلفن می شنید ، توجهی به کلماتی که می شنید نداشت با بیحالی وارد سالن شد ، کیفش را روی مبل انداخت و چادرش را روی دسته ی مبل گذاشت ، رضا که تا آن لحظه مشغول صحبت با تلفن بود و با نگرانی سراغ مریم را از مادرش میگرفت نگاهش به سمت او چرخید و سریع به مخاطب پشت خط گفت :
-خداروشکر پیدا شد ، همین الان جلوی من وایساده مامان ...
-چشم ...
-چشم مامان فعلا خداحافظ .
از جا بلند شد و با قدم هایی تند به سمت مریم رفت ، با صدایی که از عصبانیت می لرزید اما سعی داشت کنترلش کند گفت :
-تا این وقت شب کجا بودی ؟ اون گوشی لامصبت رو چرا خاموش کرده بودی ؟
مریم بی خیال گفت :
-بیرون بودم ، باطری گوشیم هم تموم شده بود .
و به سمت آشپزخانه رفت ، رضا شانه های مریم را گرفت و متوقفش کرد و با فریاد گفت :
-من مردم از نگرانی می فهمی ؟ هزار بار مردم و زنده شدم ، کم مونده بود شماره ی بیمارستانا رو بگیرم ... مگه تو با رها بیرون نبودی ؟ 3 ساعت پیش رها زنگ زده بپرسه رسیدی خونه یا نه ...
مریم با صدای آرامی گفت :
-پیاده اومدم ...
-خیلی بی فکر و بی مسئولیت شدی مریم ، قبلا هرجا میخواستی بری بهم میگفتی حالا باید خبر زنم رو از بقیه بشنوم ؟ باید از بقیه بشنوم زنم کجا بوده ؟
صدایش دوباره اوج گرفته بود ، مریم سرش را بلند کرد ، با نگاهی برنده به صورت رضا خیره شد و گفت :
-وقتی بهت خبر میدادم که منم میدونستم تو کجایی اما الان هر ثانیه فکر میکنم با کدوم زن کجا داری خوش میگذرونی ...
شانه اش را از دست رضا که بهت زده به او نگاه میکرد خارج کرد و به سمت آشپزخانه رفت ، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود ... فقط و فقط به کودکش فکر میکرد ...
رضا با صدایی که کمی آرامتر از دقایق قبل شده بود گفت :
-من با کدوم زنم ؟ خل شدی مریم ؟ شکاک شدی ! صد بار بهت گفتم تو یکی هم از سرم زیادی ... دیگه هم نفهمم اینطوری رفتی بیرونا ... اگر به فکر خودت نیستی به فکر بچه مون باش ... دوست ندارم بلایی سرش بیاد .
مریم حس کرد قبلش شکسته ... بچه ... فقط دوست نداشت بلایی سر بچه شان بیاید ؟
اشک هایش جاری شد و فریاد زد :
-آره فقط دلت بچه ات رو میخواد ؟ من مُردم هم به درک که مُردم ؟ چه بهتر ِ تو اصلا ، میری دست اون هرزه خانوم رو میگیری میاریش توی خونه ی من ...
صدایش می لرزید :
-اما کور خوندی رضا ... کور خوندی اگر فکر کردی من زندگیم رو دو دستی تقدیم اون میکنم ... کور خوندی ...

محیا با خستگی خودش را روی صندلی انداخت و گفت :
-وای رها تا اینجا پیاده اومدم ، از پا افتادم .
رها با خنده گفت :
-عاقبت خسیس بودنه دیگه ، اگر سوار تاکسی میشدی اینطوری به نفس نفس نمی افتادی .
-بابا رها بودجه دانشجوییه همه مثل تو خوشبخت نیستن که هم از جیب بابا بگیرن هم از جیب مامان ...
رها پوزخندی زد و گفت :
-خدا اینطور خوشبختی رو نصیب کسی نکنه .
محیا که حس کرد ادامه ی بحث باعث ناراحتی رها میشود برای عوض کردن بحث گفت :
-راستی اینجا چیکار میکنی ؟ تنها اومدی کافی شاپ ؟
رها منو را به سمت محیا گرفت و گفت :
-چی میخوری ؟ ... نه با دوستم اومدم ، بیچاره شوهرش بهش خیانت کرده خیلی ناراحته ... هرکاری هم میکنه ردی از دختره پیدا نمیکنه ، اومدیم اینجا یکم دلداریش بدم .
-اوه ، بیچاره ... چقدر بد ! عجب مردا و زنایی پیدا میشنا !
رها هم با سر حرف محیا را تایید کرد . محیا سفارشش را به گارسون داد ، رها هنوز لیوان آب پرتغالش نصفه بود ، از گارسون خواست کمی بخ برایش بریزد . بعد از رفتن گارسون گفت :
-خوب محیا خانم چی شده که امروز افتخار دیدار شما نصیب ما شد ؟ تایم دوست پسراتون پر بود ایشالا ؟
محیا با به یاد آوردن سینا و اتفاقات این چند روز ابروهایش را در هم کشید و گفت :
-رها نمی دونی چه بلایی سرم اومده ! بیچاره شدم ...
رها با کنجکاوی گفت :
-چطور ؟
-در مورد سینا برات گفته بودم یادته ؟
-همون پسر عموت که تو آب نمک خوابیده بود ؟
-آره همون ... چند وقت پیش از یه پسر توی خیابون شماره گرفتم باهاش قرار گذاشتم رفتم سر قرار دیدم این پسر عموم اومده ، هرچی از دهنش در اومد بهم گفت ... برام به پا گذاشته بود که مچم رو بگیره که خوبم گرفت ! از دستش دادم که هیچی ... می ترسم بره به پدر و مادرم بگه بدبخت بشم ... اگر بگه باید قید درس رو بزنم و برگردم شهرمون .
رها با حرص گفت :
-صد بار بهت گفتم بیخیال این کارات بشو گوش ندادی که ، آخه مگه دوتا تیکه لباس و دوبار بیرون رفتن چقدر می ارزه که به خاطرش با آینده ات بازی میکنی ؟
گارسون کافه گلاسه ی محیا و آب پرتغال رها که حالا پر از یخ بود را روی میز گذاشت و گفت :
-امری نیست ؟
-نه متشکرم .
بعد از رفتن گارسون محیا گفت :
-بابا رها زندگی دو روزه وقتی میشه اینطوری بیشتر خوش گذروند چرا نه ؟ تازه آخرش که بریم خونه ی شوهر فکر میکنی چی میشه ؟ از صبح باید بشینیم کهنه ی بچه بشوریم و ناز آقا و خانواده اش رو بکشیم ... اونم قبل از ازدواج هر غلطی خواسته کرده ... بزار حداقل منم شیطنت کرده باشم دلم نسوزه ... .
-همه ی مردا که اینطوری نیستن محیا ...
محیا کمی از کافه گلاسه اش خورد و گفت :
-همه شون همین طور هستن رها ، مثلا همین شوهر دوستت ...
-قرار نیست که همه مثل هم باشن که !
-مشت نمونه ی خرواره عزیزم . ببخشیدا رها ولی بابای خودت یکی دیگه شون ! اگر شانس منه یکی از همین مردا نصیبم میشه ، از چی زندگی شانس آوردم که از اینش بخوام بیارم ؟
رها که حدودا حرفهای محیا را قبول داشت و هر چقدر هم خوش بینانه به زندگی نگاه میکرد باز همه ی مردها را مثل باباش می دید ، بیخیال ادامه ی بحث شد و همان طور که آب پرتغال یخش را می خورد به صدای آرام فرهاد که در سالن کافی شاپ پیچیده بود گوش سپرد :
...
همه خونه هاش سیاه
توی خونه جغد شوم
صفحه ی کهنه ی یادداشت های من
گفت دوشنبه روز میلاد منه
اما شعر تو میگه
که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه ...



پولی که بعد از عمل گرفت ، به درد عمل و ناراحتی مادرش می ارزید ؟
همیشه سر حساب کتاب که میشد به مشکل برمیخورد ! نمی دانست چقدر هر چیزی می ارزد ... نمی دانست کتک هایی که میخورد به نعمت داشتن پدر می ارزید یا نه !
نمی دانست فروش کلیه به رها شدن از شر طلب کار پدرش می ارزید یا نه !
نمی دانست زیر بار قرض رفتن به گرفتن مراسم ختم برای پدرش می ارزید یا نه !
و خیلی می ارزید های دیگر که ثریا هیچ وقت از آنها سر در نیاورد !
مادرش بغ کرده یک گوشه نشسته بود ، فکرش را هم نمی کرد روزی به اینجا برسند که دختر بزرگش برای پس دادن بدهی پدرش مجبور به فروش کلیه اش شود ... آن هم اینطوری ! وقتی بفهمد که ثریا در بیمارستان است ...
ثریا گوشه ی اتاق دراز کشیده بود و به صورت مادرش نگاه میکرد ...
می ارزید ؟
با ناراحتی گفت :
-مامان به خدا من همه ی کارایی که میکنم برای راحتی شما و زهراست ... دلم میخواد شما خوشبخت باشید ، هرچی سختی کشیدید بسته ، نمی خوام حالا که بابا نیست تا خوره ی روحتون باشه بازم اذیت بشید ...
مکثی کرد :
-یه کلیه بیشتر هیچ فایده ای برای من نداره ولی وقتی میتونه شر طلبکار بابا رو از سرمون کم کنه خوب چرا نباید این کارو میکردم ؟
مادرش با بغض گفت :
-می دونی بعدا سر بچه دار شدن برات مشکل میشه ؟ تو مگه چقدر سن داری که باید کلیه ات رو بفروشی ؟ مگه تو چند سال داری که باید بار زندگی رو به دوش بکشی ؟ ما هیچ وقت برات پدر و مادر خوبی نبودیم ... همیشه دردسرامون برای تو بود ... مگه چند سالته که باید دوجا کار کنی ؟ تو الان وقت درس خوندنته ، وقت لذت بردنت از زندگی اما وضع زندگیت اینه ! کلی زحمت کشیدی که دکتر بشی اما اینطوری ؟ میترسم از پا دربیای ...
ثریا به آرامی خودش را به سمت مادرش کشید ، حداقل حسن خانه ی کوچک این بود که برای رسیدن به مادرش نباید مسافت زیادی را میرفت تا بخیه هایش بیشتر درد بگیرند !
دست های مادرش را گرفت و گفت :
-مامان نگران من نباش ، مطمئن باش خودمو اذیت نمیکنم ... مطمئن باش می تونم ...
مادرش سر ثریا را در آغوش گرفت ، سر ثریا را روی پایش گذاشت و همان طور که اشکهایش جاری بودند سر ثریا را نوازش میکرد و از گذشته های دور برایش میگفت :
-از اول زندگیمون اینطوری نبود ، بابات یه جوون خوش قد و بالا بود ، خوشگل هم بود ... انقدر هر روز سرکوچه کیشیکم رو کشید تا مهرش به دلم نشست . چند وقت بعدش اومد خواستگاری و شدم زنش ... زندگیمون اولاش خوب بود ، بابات روزا می رفت سرکار و شبا برمیگشت خونه با هم می رفتیم بیرون یا اینکه غذایی که پخته بودم رو با هم میخوردیم ، یک سال بعد از ازدواجمون مادربزرگت خونه اش رو فروخت تا بابات بزنه به کار و خودش اومد خونه ی ما ... تو که به دنیا اومدی زندگیمون شیرین تر شد ، بابات روز به روز وضعش بهتر میشد ، بابات طمع کرد و روی یه کار ریسک دار سرمایه گذاری کرد ، از کاراش برای من زیاد نمیگفت منم زیاد دنبال اینکه بفهمم چی به چیه نبودم ، سرم به خونه زندگیم گرم بود ، یه شب اومد خونه دیدم رنگ به رو نداره و حالش بده به زمین و زمان بد و بیراه میگفت آخر سر از بین حرفاش فهمیدم ورشکست شده ، بسوزه پدر دشمنه دوست نما ... هی به بابات میگفتن مواد بکش آروم میشی ... و بابات روز به روز بیشتر غرق میشد ، هرچی داشتیم و نداشتیم برای ورشکست شدن شرکتش گذاشتیم و بقیه اش هم بابات دود کرد فرستاد هوا ... تا رسیدیم به اینجا ...

سفره خانه ...







تا عصر دور خودم چرخیدم ، نه از ناراحتی ، نه از بیکاری ، که از دلشوره !
از دلشوره و هیجان دور خودم میچرخیدم ، هزار بار لباسهای مختلف را امتحان کردم ، بارها آرایش کردم و پاک کردم ، حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم اما زمان نمیگذشت ... انگار قرار نبود ساعت 5 شود ...
ساعت 3 بود که از خانه بیرون زدم ، طاقتم طاق شده بود انگار در و دیوار خانه عصبی ترم میکردند
یک ساعت زودتر از قرار در سفره خانه ی مورد نظر نشسته بودم ... شاید اولین بار بود که حس میکردم خوشبختم ... بالاخره لبخند مردی نصیبم شده بود ... مرد آسمانی ... مردی که آرزویم شده بود ... فقط و فقط برای اینکه متفاوت بود و شاید کمی پاک ...
با صدای سلام گفتنش سر بلند کردم ، مرد آسمانی روبروی من بود ! آمده بود ... انگار باورم نمیشد ... انگار ناخواسته از صبح باور داشتم که نمی آید ! که من سهمی از خوشبختی و تحقق خواسته ها ندارم اما حالا ... مرد آسمانی روبرویم ایستاده بود ... با هیجان گفتم :
-سلام ، فکر نمیکردم بیاید ... یعنی فکر نمیکردم انقدر خوشبختی یهو بهم رو کنه ...
رضا با لبخند گفت :
-سعادت نصیب من شده خانم ، بفرمایید خواهش میکنم .
و با دست اشاره کرد بنشینم .
از شوق سریع نشستم و منتظر نماندم او بنشیند ، گیج بودم و شاید کمی گنگ ...
-اهل قلیون هستید ؟
نگاه مشتاقم روی صورتش بود ...
-گاهی ...
تازگی ها قلیون کشیدن به تفریحاتم اضافه شده بود ! شاید تنها تفریحم شده بود ... تفریحی که ذره ذره ریه ام را نابود میکرد ...
بعد از اینکه سفارش داد گفت :
-من هنوز اسمتون رو نمی دونم خانم ...
اسم من ؟ خیلی وقت بود کسی مرا به اسم واقعی خودم صدا نکرده بود ... انگار می ترسیدم اسم واقعیم را بگویم برای همین بی اختیار گفتم :
-شیدا ...
رضا اول نگاه دقیقی به صورتم انداخت و بعد گفت :
-خوب شیدا خانم میتونم ازتون بپرسم اون شب چه اتفاقی براتون افتاده بود ؟
یخ کردم ، اصلا دلم نمیخواست صحبتمان اینطوری پیش برود ... بدترین حالت ممکن بود ... داشت سوالهایی را می پرسید که دلم نمیخواست بپرسد ...



-نزدیک من نیا ... حالم بد میشه ازت ...
رضا با تعجب قدمی عقب رفت ، مریم بود که این حرفها را میزد ؟ باورش نمی شد !
مریم کسل ِ این روزها با مریمی که می شناخت زمین تا آسمان فرق داشت ! چند روزی بود که مریم سرکار نمی رفت و تمام مدت خودش را در اتاق خوابشان حبس میکرد ، برای رضا عجیب بود و غیر قابل باور ...
موبایلش را برداشت و از خانه خارج شد ، تنها راهی که به ذهنش می رسید تماس با رها بود .
بعد از چند بوق تماس برقرار شد :
-سلام بفرمایید .
-سلام رها خانوم رضا هستم شوهر مریم .
رها مکثی کرد ... رضا ... ناراحتی های مریم در ذهنش آمد اما سعی کرد محترمانه با رضا برخورد کند :
-سلام آقا رضا خوب هستید ؟
-متشکرم ، راستش مزاحمتون شدم در مورد مریم ازتون چندتا سوال بپرسم ...
رها پوزخندی زد و در دل گفت :
" زن توئه میخوای در موردش از من بپرسی ؟ "
-بفرمایید ، اگر بتونم کمکتون کنم باعث خوشحالیمه .
رضا با خودش فکر کرد :
" این همون رهاست ؟ ما از کی اینقدر رسمی شدیم ؟ تا چند وقت پیش که رها با من اینطوری برخورد نمیکرد ! "
-راستش ... مثل اینکه مریم چند روزیه سرکار نمیره ... شما میدونید چرا ؟
رها از سر خشم پوفی کرد و گفت :
-مریم تا پایان بارداریش مرخصی گرفته ...
و با لحنی تحقیر آمیز گفت :
-نمی دونستید ؟
رضا با شرمندگی گفت :
-نه ، توی این مدت زیاد از مریم غافل شدم ...
رها بی اختیار گفت :
-چون سرتون جای دیگه گرم بود نه ؟
پس شک مریم خیلی جدی بود که به رها هم گفته بود ؟
-مریم در مورد شکاش با شما هم حرف زده ؟
شک ؟ حرفهای مریم از شک گذشته بود !
-حرفای مریم شک نبود آقا رضا ! با خودتون حداقل صادق باشید ، اینجا که مریم نیست منم حرفی از مکالمه ی امروز بهش نمیزنم ... اگر سوالی نمونده من برم به کارم برسم .
رضا حس میکرد تحقیر شده ، زمزمه کرد :
-نه ممنون لطف کردید ببخشید مزاحمتون شدم خداحافظ .
رها با خداحافظی سرسری تماس را قطع کرد . گوشی اش را روی میز انداخت ، با رضا بد حرف زده بود ؟ حقش بود !
رضا مستاصل مانده بود ، باورش نمیشد اینطوری دستش رو شده باشد ! او که حواسش بود ... هیچ وقت جلوی مریم با تلفن حرف نمیزد تا او صدای غزل را نشنود یا اس ام اس ها و شماره ی غزل را همیشه حذف میکرد بیرون رفتن هایش هم که همیشه روی حساب و کتاب بود ... پس چطور لو رفته بود ؟



از در که وارد شد صدای هق هق گریه ی مریم توجهش را جلب کرد ، مریم آرام چیزهایی را با خودش تکراری میکرد ، حرفهایی که در میان هق هق گریه هایش گم شده بودند .
رضا با ناراحتی پشت در اتاق نشست ، این سوال بارها و بارها در ذهنش تکرار میشد ، چرا با غزل دوست شده بود ؟ مگر مریم کم گذاشته بود ؟ مریم مهربان بود ، خوش برخورد بود ، موقعیت اجتماعی و فرهنگی خوبی داشت ، خانه شان همیشه تمیز و مرتب بود ، مریم به نیازهایش توجه میکرد و همیشه با محبت با رضا برخورد میکرد ، روابطشان خوب بود ... پس چرا ؟

با ترس و لرز شماره ی خانه شان را گرفت ، بعد از چند بوق صدای مادرش در گوشی پیچید :
-الو ؟
-سلام مامان .
مادرش با شوق گفت :
-سلام مادر تویی محیا ؟ دلم برات تنگ شده بود دختر ، خوبی ؟ درسات خوب پیش میره ؟
از لحن حرف زدن مادرش معلوم بود در خانه شان خبری نیست با آرامش خاطر گفت :
-خوبم مامان منم دلم براتون تنگ شده ، بد نیستم درسا هم سخته دیگه ، شب و روز وقتم رو میگیره ...
-الهی بمیرم مادر ، اون بارم که اومده بودی پوست و استخوون شده بودی مادرت بمیره برات .
-خدا نکنه مامان ، اشکال نداره به جاش بعدش دکتر میشم به همه ی این سختیا می ارزه .
-آره مادر ، ایشالا توی لباس سفید دکتری و عروسی ببینمت مادر ، الهی عاقبت به خیر بشی که باعث سربلندی من و پدرت میشی .
محیا بی اختیار پوزخند زد ، اگر سینا کمی از ان حرفهایی را که به او گرفته بود به مادر و پدرش میگفت باز هم مادرش میگفت باعث افتخارشان است ؟
کمی با مادر و خواهرش صحبت کرد و با خیالی راحت تلفن را قطع کرد ، خودش را روی تخت انداخت و نفسی از سر آرامش و آسودگی خیال کشید ... انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود ، وقتی سینا تا حالا حرفی نزده پس از این به بعد هم نمیگفت !
گوشی اش را برداشت و اول از همه اس ام اسی برای رضا فرستاد :
" سلام آقا رضای گل ، خوبی ؟ خبری از من نیست خوش میگذره ؟ "
برای سامان و مسعود هم اس ام اسی ارسال کرد ، آرایش کرد و بعد از دو هفته با خیال راحت از خوابگاه خارج شد ، نگهبان باز هم غرغر میکرد و زیر لب به خوش خیالی خودش که فکر میکرد این دختر را اصلاح کرده میخندید ، هم اتاقی هایش هم با پوزخند بدرقه اش کردند ، دوباره روز از نو روزی از نو شده بود !
ساعتی در فروشگاهها قدم زد ، کمی سر به سر پسرها گذاشت ، به خاطر خوشحالی امروز به خودش هدیه داد و یک روسری نو خرید ، وقتی به خوابگاه برگشت نزدیک ساعت 8 بود اما هنوز خبری از جواب اس ام اس رضا نبود ...



رضا پشت میزش نشسته بود و خیره خیره صفحه ی گوشی اش را نگاه میکرد ... درست نمی دانست غزل را بیشتر دوست دارد یا زندگی اش را ! ناراحتی مریم و حال و احوال پریشانش اعصابش را به هم می ریخت .
وقتی برای خواستگاری مریم رفت شاد و خوشحال بود ، شرکتی که مریم در ان کار میکرد چند خیابان بالاتر از منزل پدری رضا بود ، بارها و بارها او را در خیابان دیده بود ، از نجابت و زیبایی مریم خوشش امده بود ، دخترک همیشه سرش به زیر بود و اصلا توجهی به اطرافش نداشت ، نه به کسی نگاه میکرد نه کاری به کار کسی داشت ، هر روز مسیرش را می رفت و می آمد ...
رضا ان روزها حس میکرد مریم بهترین زن برای زندگیش است ، همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری گرفته بود و فکر ازدواج و تشکیل زندگی با زنی مثل مریم به سرش افتاده بود و برای لحظه ای رهایش نمیکرد ، بالاخره دخترک را تعقیب کرد و آدرس خانه شان را یاد گرفت ، ماجرا را به مادرش گفت و بعد از کمی تحقیق و پیگیری ، مادرش با مادر مریم حرف زده بود و برای خواستگاری رفتند .
اولین بار که با مریم حرف زده بود صدایش برای رضا خوش آوا ترین صدا بود ...
و مریم عروس خانه اش شد ... اما حالا ... مریم مگر چه چیزی کم داشت ؟ هیچ وقت از انتخاب مریم به عنوان زن زندگیش پشیمان نشده بود ...
غزل انقدر ناگهانی وارد زندگیش شده بود که خودش هم نفهمید چطور با او دوست شد ؟ یا چرا اصلا با وجود داشتن زن دل بسته ی دختری شد ، هیچ وقت فکر نمیکرد رابطه اش با غزل به این صورت پیش برود و به هم وابسته شوند یا حتی مریم بویی از این ماجرا ببرد ... اما حالا انگار همه چیز به هم گره خورده بود ...
چندین بار دستش برای جواب دادن به اس ام اس غزل پیش رفت اما باز پشیمان میشد و دستش را عقب میکشید ، دلش نمیخواست مریم بیشتر از این عصبی بشود ، مهم تر از همه کودکشان در راه بود ... اگر مریم ولش میکرد و می رفت چه ؟
از این فکر تنش لرزید ... رضا زندگیش را دوست داشت ، عاشق مریم نبود اما زن و زندگی اش را دوست داشت حتی کودک به دنیا نیامده اش را هم دوست داشت ...
سیم کارتش را از گوشی بیرون اورد ، سیم کارتش را توی کشو انداخت و گوشی خاموش شده اش را هم ...
ساعتی از تعطیلی شرکت گذشته بود ، سوئیچش را برداشت با کلید زاپاسی که داشت درهای شرکت را قفل کرد و با شوق به سمت خانه اش حرکت کرد ، باید همه چیز را درست میکرد همه چیز را ...



محیا به صفحه ی گوشی خیره شده بود ، سعی می کرد به رضا و این که چرا جوابش را نداده فکر نکند اما نمی شد ...
یعنی چند روز دوری باعث شده بود رضا او را فراموش کند ؟ دوستش داشت ؟ نه ! فقط به او عادت کرده بود ... اما این که به اس ام اسش جواب نداده بود اذیتش میکرد ...
تا نیمه شب هر چند دقیقه یک بار به صفحه ی گوشی اش نگاه میکرد و انتظار جواب رضا را میکشید ، با هر اس ام اسی که صفحه ی گوشی اش را روشن میکرد ذوق میکرد و خیالش راحت میشد اما بعد از باز کردن اس ام اس حالش گرفته میشد ، ساعت از 12 گذشته بود که دیگر طاقت نیاورد و شماره ی رضا را گرفت ، صدای سرد و بی روحی در گوشی پیچید :
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش ...
دکمه ی قرمز را فشرد و گوشی اش را زیر بالشتش گذاشت ، به درک که جوابش را نمی داد ، به درک که گوشی اش را خاموش کرده بود ، به درک که دیگر او را نمی خواست ...
چشمهایش را بست و سعی کرد بخوابد اما بی اختیار از ذهنش گذشت :
" چقدر دلش برای رضا تنگ شده ... "

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 301
بازدید کل : 11648
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس